تو از قفس پریدی،من هنوز
بالزدن را تمرین میکنم...
مریم جان،
هر انسانی را سهمیست از این جهان خاکی؛
مثل کسیست که زیر آب میرود و دوباره بالا میآید. شاید کسی چند ثانیه بیشتر از دیگری نفس در سینه نگه دارد، اما در نهایت، آنچه با خود از ژرفای آب بالا میآورد، تفاوت را رقم میزند:
یکی مشتی گل، دیگری صدفی بیجان، و آن یکی مرواریدی بینظیر.
بابای تو، کسی بود که زیباترین مروارید زندگی را از دل تاریکی بیرون آورد.
خوشا به حال او…
هر روز در ایران هزاران نفر میمیرند، بیآنکه ردّی از خود بر جای بگذارند.
اما پدرت، ردی از نور کشید بر تاریکی؛ نوری که نه تنها خاموش نمیشود، بلکه چراغ راه شرافت و بیداری باقی خواهد ماند.
او نیامده بود که تنها چند صباحی نفس بکشد، شکم چرانی کند و برود.
آمده بود تا چراغی بر سر راه بگذارد.
و چه خوشبختی بزرگتری از این؟
من که سالها، نزدیک به ۱۶ سال، در زندان بودم
هزاران انسان را دیدم که آمدند و رفتند،
آزاد شدند، اما در هیاهوی بیرحم زمان گم شدند.
خاموش شدند، و فراموش. . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر